دوستان، ای دوستان!
هر پروانه‌ای که بر سر این شاخه بنشیند غنیمتی‌ست!
و هر بهانه‌ای که نزدیک‌تر کند مرا به‌شما نیز غنیمتی‌ست. و این غنیمت، آن‌قدْر غنی‌ست که شما را به‌پروانه بدل می‌کند و مرا به‌شکارچی‌ پروانه‌ها. و این شکارچی می‌خواهد در سفری به اعماق خودش با حضور شما تنها نباشد و در عین حال تنهایی مادرزادی‌اش را از شما پنهان کند.
بهانه، بهانه، بهانه! پروانه و شکارچی و چه می‌دانم چی؟!
چرخیدن‌های شما، فضاهای تهی دور وُ بَر مرا زیباتر کرده‌ است. همین‌قدْر که پروانه‌گی‌های شما دیوانه‌گی‌های مرا تعدیل نمی‌کند، عدالتی محض برقرار شده است. لااقل در این‌نقطه‌ای که من به‌شما خیره شده‌ام. آن‌قدْر خیره که تا به‌شما بدل شوم/ وَ شدم! پس اینک با «زبان»ی که آمیزشی از پروانه‌گی و دیوانه‌گی‌ست می‌گویم: سپاس! و تکرار می‌کنم سه‌بار؛ سپاس، سپاس، سپاس!
چه‌قدْر پروانه‌بودن خوب است!
و امکان این‌که بیست‌اُمِ آبان‌ماه 1393 شما باز هم به‌پروانه‌ای نه چاق‌وُچله به اسم «علی باباچاهی» محبّت کرده، تبریک بگویید، وجود دارد. پس از هم‌اینک سپاس دوستان، ای دوستانِ پروانه‌ای!

با چراغ هم که بیایید
آدمْ هزار نصف‌وُنیمه‌ی گم‌شده دارد!
و اگر نیامده باشی هم / آمده‌ای!